نویسنده: ناصر فکوهی




 

منشأ (1) در تاریخ انسان شناسی و علوم طبیعی همواره اهمیت بسیار زیادی داشته است. در قرن نوزدهم که الگو و ایدئولوژی تطورگرایی بر حوزه‌ی علم حاکم بود، طبعاً یافتن منشأ و اصل همه‌ی پدیده‌ها مهم جلوه می‌کرد. زیرا بر اساس این ایدئولوژی برای حصول شناخت، فرایند تحول هر چیزی باید از «ابتدایی ترین» موقعیت تا «آخرین» اشکالش بررسی می‌شد. در نتیجه این که هر پدیده ای، اعم از شیء، سنت، فکر یا جامعه ابتدا در کجا ظاهر شده و سپس از چه طریق و به چه دلایل و چگونه تحول یافته است، می‌توانست توجیه علمی زیادی داشته باشد. به همین ترتیب نظریه‌های انسان شناختی، همچون تطورگرایی و اشاعه گرایی (2) ظاهر شدند که یکی بر تاریخ این تحول و دیگری بر جغرافیای آن تأکید داشت.
بعدها مفهوم منشأ اهمیت خود را به تدریج از دست داد. به عبارت دقیق تر، اهمیت این مفهوم در تحلیل موقعیت‌ها و مسائل اجتماعی جدید از میان رفت، زیرا مشخص شد که در این تحلیل عناصر و دلایل بی شمار چندان دخالت دارند که منشأ توضیح چندانی نمی‌دهد. افزون بر این، با توجه به فاصله‌ی زمانی- مکانی بسیار بزرگی که اغلب میان منشأ یک پدیده با خود آن وجود دارد و تغییرات متعددی که در اشکال متفاوت پدیده رخ می‌دهد، اصرار به ایجاد رابطه ای معنادار میان یک پدیده در موقعیت کنونی و همان پدیده در موقعیت «اصیل» آن چندان فایده ای ندارد.
موضوع دیگر در مباحث مربوط به منشأ دلایل «ظهور» یک پدیده و تلاش برای تجزیه و تحلیل آن‌هاست. البته با دیدگاهی انتقادی می‌توان همواره این بحث را مطرح کرد که «ظهور» تقریباً هیچ گاه و در هیچ پدیده ای مانند یک «واقعه» به ناگهان اتفاق نمی‌افتد، بلکه پدیده‌های گوناگونی که در دوره‌های مختلف ظاهر شده اند، به یکدیگر نزدیک می‌شوند و در یک «تبار» قرار می‌گیرند و سپس پژوهشگران تلاش می‌کنند برای همه‌ی آنها دلیل یا دلایل واحدی بیابند. اما به هر رو، همین که سعی کنیم شرایط تاریخی ظاهر شدنِ ولو تدریجی یک پدیده را از ابعاد مختلف درک کنیم، امر مفیدی به نظر می‌رسد که دست کم تاریخ را برای ما روشن تر می‌کند.
در کنار دلایل «ظهور»، دلایل و چگونگی «تغییر و تحول» یک پدیده نیز اهمیت دارند، زیرا نشان دهنده‌ی روابط پیچیده‌ی میان این دو گروه از واقعیت‌هاست. به عنوان مثال داروین برای نخستین بار به این نکته اشاره کرد که تغییر و دگرگونی‌های موجودات زنده از منظر ضرورت انطباق با شرایط محیطی و «تداوم بقا» قابل توجه است. همین دیدگاه ما را با بسیاری از سازوکارهای حیات جانوری و انسانی آشنا کرد و به شناخت علمی در زمینه‌های زیست شناسی و سپس ژنتیک منجر شد.
در نهایت باید تأکید کرد که بحث مطالعه‌ی مفهوم منشأ به مثابه نخستین شکل بروز یک پدیده مطرح بوده و انسان شناسان و فرهنگ شناسان را ترغیب کرده است که به سوی تدقیق اندیشه‌ها و نظریه پردازی و شناخت بسیاری دیگر از مفاهیم فرهنگی نظیر «اختراع»، «ابداع»، «کشف»، «اشاعه»، «تغییر»، «مبادله‌ی فرهنگی»، «واپس ماندگی فرهنگی» و «فرهنگ مادی و غیرمادی» سوق یابند. هرچند بعدها نظریه‌های گوناگون و متفاوتی برای تحلیل، بازتعریف و تفسیر دوباره‌ی هر یک از این مفاهیم مطرح شد، نقش و اهمیت مفهوم منشأ را در آغاز حرکت نباید از یاد برد.
امروز مسئله‌ی منشأ عمدتاً در حوزه‌ی تاریخ و باستان شناسی قرار می‌گیرد. روش‌های شناخت منشأها، تاریخ گذاری و تعیین عمر پدیده‌ها، بررسی چگونگی تحول و مسیرهای اشاعه و حرکت آن‌ها بسیار رشد کرده و دستاوردهای بسیاری در زمینه‌ی علمی داشته اند که پژوهشگران علوم اجتماعی و انسان شناسی می‌توانند و باید از آن‌ها در چارچوب‌های نظری قابل دفاع و مناسب استفاده کنند.

پی‌نوشت‌ها:

1. origin.
2. diffusionism.

منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1391)، مبانی انسان شناسی، تهران: نشر نی، چاپ اول